Sunday, July 30, 2006

دو روز پيش به مجلس ختم پدر يكي از دوستانم رفته بوديم.بيش از 10 دقيقه به دنبال جاي پارك ماشين ميگشتيم. كمي منتظر مانديم تا بقيه دوستان هم برسند، مسجد به حدي شلوغ بود كه جاي سوزن انداختن نبود 20 دقيقه توي صف بوديم تا به جايي كه صاحبان عزا نشسته بودند برسيم من اصلا دوست ندارم در اينجور مجالس شركت كنم نميدونستم چي ميتونم براي ابراز همدردي به دوستم بگم ، تمام حرفها تكراري وكليشه اي فقط بغلش كردم و بهش گفتم كه مواظب خودش باشه چون مادرش ميگفت كه خيلي نگرانشيم 15 روزه نه غذا خورده ونه حرفي زده بيچاره پدرش خيلي مرد خوبي بود.چيزي كه برام جالب بود : مادر وپدرش براي معالجه به آمريكا رفته بودند ومتاسفانه پدرش آنجا فوت شدند و1هفته طول كشيد تا جنازه را به تهران بياورند به مادرش ميگفتند كه آنجا تنها نماند وزودتربرگردد ولي گفته بودما دوتايي باهم رفتيم ،دوتايي هم با هم برميگرديم با اين تفاوت كه يكيمون خوابه يكيمون بيدار حيف كه ما آدما تا وقتي زنده ايم قدر همديگر را نميدونيم وبعد از اينكه كار ازكار گذشته به دنبال هم ميگرديم يادمان باشد اندوه هميشه در انتظارپايان قصه هاست و شادي تنها چيزي است كه با تقسيم زياد ميشود

4 comments:

Anonymous said...

to ham miduni dele man gerefte ,marsie saraee mikoni!

Winston said...

sorry to hear this

Winston said...

i WISH i COULD download the video for you and email it

mayra said...

tefli dustet cheghadr sakhte az dast dadane ye aziz mesle pedar :(