امروز صبح با بقيه صبحها فرق داشت.هياهوي عجيبي توي شهر به راه افتاده بود.البته شايد نبايد گفت عجيب چون زيادم عجيب نيست خوب روز اول مهر ديگه. چند ساله كه روز اول مهر اشك تو چشمهام جمع ميشه.همه بچه ها دارن ميرن مدرسه.ياد اون روزها به خير كه ما هم ميرفتيم مدرسه.تمام ذوقمون اين بود كه كيف و كفش ولوازم التحرير نو بخريم. حيف كه قدر اون روزهارو ندونستيم
پريروز داشتم موهاي پسر عمويم را كه تازه ميخواست بره كلاس اول كوتاه ميكردم. باورم نميشد كه اين فسقلي هم ديگه مدرسه اي شد. واي كه چقدر زود ميگذره
پريروز داشتم موهاي پسر عمويم را كه تازه ميخواست بره كلاس اول كوتاه ميكردم. باورم نميشد كه اين فسقلي هم ديگه مدرسه اي شد. واي كه چقدر زود ميگذره
2 comments:
life goes on and time is an never stoping reminder of past!
baba I become poet!:D
salam Nirvana
yade ghadima be kheir . . . tazegiha ye kife jadid dastam migiram . . . hich ehsase khassi nadaram, kheili ajibe mage na?
Post a Comment