چند روز پيش با يكي دوستان صميميم كه ميشه گفت 21 ساله كه با هم دوستيم صحبت ميكردم كه تقريبا 8 سالي هست كه رفته كانادا. ما از دوران مهدكودك با هم همسايه شديم و از همونجا دوستيمون شكل گرفت. ميتونم بگم ما تقريبا از 24 ساعت شايد 15 ساعتشو با هم بوديم. تا اينكه از ايران رفت
برام گفت كه دوست پسرش سورپرايزش كرده و در سالگرد دوستيشون در يك گيلاس شامپاين بهش انگشتر داده و ازش خواستگاري كرده. خيلي براش خوشحال شدم ولي احساس عجيبي داشتم. درست مثل مادري كه بچش ميخواد ازدواج كنه بغض گلومو گرفت و دوتاييمون به ياد خاطرات دوران بچگيمون افتاديم و اينكه خودمن متوجه نيستيم كه چقدر زود بزرگ ميشيم
:) حالا قراره كه بيان ايران عقد كنند و همونجا توي يك قصر قديمي عروسيشونو بگيرند. چه رويايي
5 comments:
از قدیم گفتن 3تا چیز قدیمش خوبه
اول دوست
دوم شراب
.... سوم
سومی رو خودت بگو
یاد خودم افتادم . توی عروسی دوستم، وقتی از پله ها پایین اومد، گریه ام گرفت !
خب نفر بعدی دیگه خودتی !
peyvandeshoon mobarak
عزيز دل برادر
hope they live happily ever after.
روند طبیعی زندگی همینطوریه دیگه...من هم امیدوارم که خوشبخت بشن...
دیروز اتفاقی از همون پل عابر پیاده که عکسهاش رو زده بودین رد شدم...از این ور خیابون به اون ور خیابون هم رفتم...کلی یادتون کردم
Post a Comment