

متاسفانه ما در ايران كمتر واقعيات را ميشنويم ومعمولا آنچه از گذشتگان ميشنويم بنا به حسادتها ،شايعات وبرداشتهاي غلط آدمها
با واقعيت يكسان نيست كه جاي تاسف دارد.
من كتابهاي شعر فروغ فرخزاد را خوانده بودم وچيزي كه از ايشان از اطراف شنيده بودم هيچ وقت چيز خوبي نبود ومتاسفانه در جامعه ما همه از ايشان به بدي ياد ميكردند كه اين زن چنين وچنان بوده .
چندي پيش كتلب شهر آشوب كه داستان زندگي اين شاعر بزرگ است را شروع به خواندن كردم كه بالاخره تمام شد. واقعا تحت تاثير قرار گرفتم .
فروغ در سال 1313 در خانواده ديكتاتور كه پدرش سرهنگ بود متولد شد. از آنجايي كه روح شجاعت در او وجود داشت هرگز زير بار ظلم وستم زورگويي پدرش وحتي شوهرش شانه خم نكرد وهميشه طبق خواسته دلش زندگي كرد. او در 18 سالگي عاشق شد وبا مخالفت پدرش ازدواج كرد ولي ازدواج با عشقش هم راضيش نكرد وهمچنان به دنبال خواسته اصلي دلش كه همان شاعري بود رفت و روزبه روز مشتاقتر هم ميشد هر چند كه شوهرش هم از شعر گفتن او دل خوشي نداشت وحتي فكر كرد كه شايد با بچه دار شدن فروغ دست از شعر وشاعري بردارد لذا صاحب پسري شدند ، ولي فروغ همچنان تشنه شعر گفتن بود ونميتوانست گفته هاي درونيش را قايم كند تا اينكه بالاخره از شوهرش وتنها بچه اش جدا شد وقبول كرد تا رنج سوختن از غم دوري فرزندش را تحمل كند تا به خواسته دلش برسد، وچه سختيهايي كه در اين راه تحمل كردو هيچ نگفت وادامه داد ولي متاسفانه پشت او فقط حرفهاي بيهوده زدند وآزارش دادند.
تا اينكه بالاخره در سن 35 سالگي بر اثر تصادف فوت كرد.
او چندين فيلم ساخت وحتي جايزه بهترين فيلم مستند را گرفت ،مدتي بين جذاميان زندگي كرد تا درد آنها را درك كند وحتي بچه اي از آنها را به عنوان پسر خوانده اش قبول كرد تا شايد بتواند گوشه اي از احساسات مادري خود را به او نشان دهد.
واقعا كتاب جالبي بود ،حالا كه شعرهاي اورا مي خوانم تمام حس وحال اورا هنگامي كه شعر ميگفته درك ميكنم.
فروغ آن دخترك زيرك وبازيگوش
فروغ آن نوجوان سبكبار وفارغ
فارغ از هر قيدي كه اورا
از آنچه حق خود ميدانست دور ميكرد
فروغ، آن زن،زني كه فرياد زنان بود...و مادر شد
وآنقدر گفت ونوشت تا ذهن خودرا با قلم بر سپيدي كاغذ گسترد
وبازهم سبكبارو فارغ، اما بزرگتر...
او هنوز همان دخترك بازيگوش بود
تنها با اين تفاوت كه تا آن روز
چشمهاي اطرافيان را گرد از تعجب ميكرد
و امروز چشمان تمامي آدمها را
آدمهاي اين شهر ...كه او به آشوبشان كشيد
همه را در هم ريخت ...
همه را با ذهنيت و ديدگاهشان
ودر آخر به ياد يكي از حرفهاي فروغ:
اگر عشق ، عشق باشد ، زمان حرف احمقانه ايست.