Sunday, October 25, 2009

امروز مهمان دارم البته كارهامو تقريبا كردم.ولي خيلي خستهام و خوابم مياد.خدا به خير كنه.
فردا ميخوام برم حسن آباد كاموا بخرم يك مدل پيدا كردم ميخوام زود ببافمش .من عاشق پاييز و زمستانم با بافتني
پس فردا قراره بريم شمال اينم خوبه يعني فكر ميكنم استراحت خوبيه اگه بشه بيشتر بافتنيمو اونجا انجام بدم خيلي خوب ميشه.
فعلاكه مثل قبل همه چيز خوبه خداروشكر.

Sunday, October 18, 2009

بالاخره تصميم خودم را بعداز مدتها گرفتم و استعفامو نوشتم دادم به مديرم .ازم توضيح خواست منم دلايلم را گفتم ايشان هم گفتند من نميتونم كسي را مجبور به موندن بكنم اگه واقعا تصميمتو گرفتي باشه ميفرستم براي جناب مديرعامل
خلاصه بعد از يك هفته مدير عامل منو صدا كرد اتاقش. روي همه مواردي كه من نوشته بودم يك ربعي صحبت كرد و هرچي كه من ميگفتم يك چيزي ميگفت.آخرش هم گفت من نميگذارم بري وهر كي هم ازت پرسيد بگو من نگذاشتم
خلاصه نشد كه نشد مثل اينكه ناف منو با اين شركت بريدن تا ببينيم خدا چي مي خواهد.