Friday, February 29, 2008

Ski

Emrooz rafte bodim ski hava besiar aali bood aftabie aftabi be torike enghadr garmemon shode bood ke age mishod kapshenamam dar miovordam.rekordi zadima saate 7/30 toye pist boodim fekr konam dovomin telesiej ra savar shodim. Dore dovom ke miomadam paeen yek lahze soratam kheili ziad shod va be estelah tormoz boridam mesle kasani ke tasadof mikonan migan nafahmidim yeho chi shod manam haminjori shodam nafahmidam yeho chi shod ke didam ba sorat to barfha hastam hala ham khandam gerefte bood ham dardam omade bood gardano binim daghoon shod albate alan khoobe.jaee ke az khodam be ja gozashte boodam jaleb bood rade tormozam bood ta labe barfaye nakoobide badesh 1 metr hich radi nabood bad man bodam ba kele too barfa kheili bahal bood. kholase ba in hal kheili khoob bood va hesabi ski kardimo khosh gozasht jaye hamegi khali.

Tuesday, February 19, 2008

آخيش

عجب هواي بهارييه امروز امروز صبح زودتر از هميشه آمدم از خانه بيرون و از ته دل نفس ميكشيدم و از بوي نم بارون و صداي پرنده ها لذتي كه دلم مي خواست را بردم اي كاش هميشه هوا اينجوري بود

Tuesday, February 12, 2008

يك متن از يك كتاب

ديروز شيطان را ديدم در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود فريب مي فروخت.مردم دورش جمع شده بودند،هياهو مي كردند وهول مي زدند و بيشتر مي خواستند.توي بساطش همه چيز بود:غرور، حرص،دروغ وخيانت،جاه طلبي وقدرت.هركس چيزي مي خريد ودر ازايش چيزي ميداد.بعضي ها تكه اي از قلبشان را مي دادند وبعضي پاره اي روحشان را.بعضي ايمانشان را مي دادند وبعضي آزادگي شان را. شيطان مي خنديد و دهانش بوي گند جهنم ميداد.حالم را بهم ميزد،دلم ميخواست همه نفرتم را توي صورتش تف كنم. انگار ذهنم را خواند موزيانه خنديد وگفت: من كاري با كسي ندارم فقط گوشه اي بساطم را پهن كرده ام وآرام نجوا ميكنم.نه قيل وقال ميكنم و نه كسي را مجبور ميكنم كه چيزي از من بخرد.ميبيني آدمها خودشان دور من جمع شده اند. جوابش را ندادم آنوقت سرش را نزديكتر آورد و گفت:البته تو با اينها فرق ميكني تو زيركي ومومن.زيركي و ايمان آدم را نجات ميدهد.انها ساده اند و گرسنه به جاي هر چيزي فريب ميخورند. از شيطان بدم امد ولي حرفهايش شيرين بود.گذاشتم كه حرف بزند.ساعتها كنار بساطش نشستم. تا اينكه چشمم به جعبه عبادت افتاد كه لابلاي چيزهاي ديگر بود.دور از چشم شيطان آنرا برداشتم وتوي جيبم گذاشتم.با خودم گفتم:بگذار يكبار هم كه شده كسي چيزي از شيطان بدزدد.بگذار يكبار هم او فريب بخورد. به خانه آمدم ودر جعبه را باز كردم اما توي ان جز غرور چيزي نبود.جعبه عبادت از دستم افتاد وغرور توي اتاق ريخت.فريب خورده بودم.دستم را روي قلبم گذاشتم،نبود.فهميدم كه آنرا كنار بساط شيطان جا گذاشتم.تمام راه را دويدم ولعنتش كردم.ميخواستم يقه نامردش را بگيرم ،عبادت دروغيش را توي سرش بكوبم وقلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم اما شيطان نبود.آنوقت نشستم وهاي هاي از ته دل گريه كردم. اشكهايم كه تمام شدبلندشدم تا بي دليم را با خود ببرم كه صدايي شنيدم ....صداي قلبم را. پس همانجا بي اختيار به سجده افتادم وزمين را بوسيدم به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود

Wednesday, February 06, 2008