Saturday, February 24, 2007

جالب

چند روز پيش به اتفاق يكي از دوستانم براي خريد به خيابان ونك رفته بودم. كه احساس كرديم دستشويي (توالت) چه نعمت بزرگيه.براي همين تصميم گرقفتيم به ميدان ونك سري بزنيم. اولش كه قسمت زنانه به عبارتي تعطيل بود، ولي به دليل نياز مبرم وارد قسمت مردانه شديم. يك آقايي آنجا بود كه مردم را جهت استفاده راهنمايي ميكرد به نام ليدر توالت البته اين اسم را ما روي او گذاشتيم براي داخل شدن به جايگاه بايد دستمون را به شيوه خاصي جلوي اسكنر مخصوص حركت ميداديم تا بتونيم وارد بشيم بعد از مدتي تلاش بالاخره وارد شدم پشت سرم در خودش بسته شد. يك صفحه اي روي درب چسبانده بودند كه مراحل استفاده را توضيح ميداد. يك تايمر 10 دقيقه اي هم روي ديوار چسبانده بودند كه احتمالا بعد از 10 دقيقه درب خود به خود باز ميشد. بعد از اينكه كليه مراحل را انجام دادم چون فقط 4 دقيقه سپري شده بود ميبايستي دستم را مجددا جلوي اسكنر ميگرفتم تادرب باز شود. در آخر هميك سكه 50 توماني خرج اين كارها كرديم. خلاصه اينكه برام جالب بود كلي خنديديم

Sunday, February 18, 2007

جاي تاسف

چه خوبه كه آدم بتونه اطرافيانشو خوب بشناسه بعد با اونها رفت و آمد كنه يا باهاشون درد و دل كنه و حرفهاي دلشو بهشون بزنه يكي از عادتهاي بدي كه من دارم اينه كه زود به اطرافيانم اعتماد ميكنم و سفره دلم را پيششون باز ميكنم. بهتر بگم اين عيب بزرگ منه، كه اين مسئله بيشتر از همه به ضرر خودم تمام ميشه چون درصد كمي از آدمها خوشدل هستند ، درصد بالايي از اونها اصلا به قصد آزار دادن و ارضا كردن مسائل خودشون با ديگران صميمي ميشن ، حرفاي اونها رو ميشنوند و بعد اونها رو برملا ميكنن و از آب گل آلود ماهي ميگيرن!!!! حالا از اين طريق چه سودي عايدشون ميشه و چه نفعي ميبرند خدا ميدونه. شايد از اين طريق توجه و محبت ديگران را به خودشون جلب ميكنن، غافل از اينكه راههاي ديگه اي هم براي اين كار وجود داره چه خوبه كه هر كسي هميشه مواظب رفتار خودش باشه چون به نظرمن هر كاري كه آدم بكنه مطمئنا همونكار به خودش برميگرده شايد به يك نحو ديگه به قول معروف از هر دست بدي از همون دست ميگيري اين مسئله تلنگر بزرگي بود براي من كه درس بزرگي هم ازش گرفتم واز اين بابت خيلي خوشحالم براي همين اينجا نوشتم كه شما هم استفاده كنيد

Monday, February 12, 2007

دوست قديمي

چند روز پيش با يكي دوستان صميميم كه ميشه گفت 21 ساله كه با هم دوستيم صحبت ميكردم كه تقريبا 8 سالي هست كه رفته كانادا. ما از دوران مهدكودك با هم همسايه شديم و از همونجا دوستيمون شكل گرفت. ميتونم بگم ما تقريبا از 24 ساعت شايد 15 ساعتشو با هم بوديم. تا اينكه از ايران رفت برام گفت كه دوست پسرش سورپرايزش كرده و در سالگرد دوستيشون در يك گيلاس شامپاين بهش انگشتر داده و ازش خواستگاري كرده. خيلي براش خوشحال شدم ولي احساس عجيبي داشتم. درست مثل مادري كه بچش ميخواد ازدواج كنه بغض گلومو گرفت و دوتاييمون به ياد خاطرات دوران بچگيمون افتاديم و اينكه خودمن متوجه نيستيم كه چقدر زود بزرگ ميشيم :) حالا قراره كه بيان ايران عقد كنند و همونجا توي يك قصر قديمي عروسيشونو بگيرند. چه رويايي