Saturday, July 21, 2007

بابت كدامين گناه

ساعت 5 بعدازظهر به همراه يكي از دوستانم به ميدان تجريش رفتيم براي گرفتن مانتو از خياطي.بعد از پارك كردن ماشين به سمت بازار تجريش ميرفتيم كه آقايي گفت : ببخشيد خانم برگشتيم ديديم خانم و آقاي گشت ارشاد هستند!!! خانمه به من گفت: خانم چرا مانتوت كوتاهه بيا بشين توي ماشين تعهد بده. من ماتم برده بود براي اينكه خداييش من هيچ موردي نداشتم نه يك قلم آرايش داشتم، شلوار جين بلند با كفش اسپورت و جوراب، شال ساده و مانتوم كوتاه بود ولي گشاد بود مشكي هم بودتقريبا 4 انگشت بالاي زانوم بود، پوشيده بودم. خلاصه كمي باهاش چونه زديم ديديم فايده نداره ،اجبارا رفتيم داخل ماشين ديديم 3 نفر ديگه را هم گرفته اند. 2 تا از اون 3 نفر از هلند آمده بودند و اونها هم مثل من مورد خاصي نداشتند و خيلي هم ناراحت بودند به مامورها ميگفتند: ما اگه ميدونستيم در ايران يك همچين بساطيه نمي امديم، ديگه هم پامون را اينجا نخواهيم گذاشت و....اونها كارت شناسايي هلنديشون را نشان دادند و آزاد شدند. ما هم مجبور بوديم بشينيم تا ماشين پر بشه. بعد از مدتي شوهر دوستم آمد وكلي با عنوان اينكه دكتر است كمي مخشون را زد تا راضي شدند كه دوستم بره مانتو از خياطي بگيره بده من بپوشم.بگذريم كه مانتو آماده نبود و مانتوي يك بيچاره اي را گرفت آورد داد من پوشيدم، بعد ازمدتي ماشين به قول خودشون پر شد و ما را بردند كلانتري.اونجا چند نفر ديگه را قبلا گرفته بودند نشستيم تا نوبتمون بشه.من به حدي عصباني و ناراحت بودم كه سردرد عجيبي گرفتم و حرص ميخوردم از اينكه بابت چه گناهي بايد پام به كلانتري باز بشه و با چه آدمهايي بايد دهن به دهن بشم. 10 دقيقه اي نشستيم تا صدامون كردند توي اتاقي كه 2 تا خانم به قول خودشون مشاور و يك سروان مانندي نشسته بودند.اول يك فرم 2 صفحه اي كه تمام مشخصات را ازمون ميپرسيد پر كردم ،سوالهايي مثل آيا توي خونتون ماهواره داريد يا اوقات بيكاري چه كار ميكنيد، ميزان درآمد خانوادهو خيلي سوالهاي عجيب ديگه.بعد هم 6 صفحه تعهد نامه پر كردم كه ديگه با اين پوشش توي انظار عمومي ظاهر نشم!!!!!!!!!!! جالب اينجا بود كه همون خانم مشاور از من پرسيد تو را براي چي گرفته اند؟!!!!من هم گفتم: من كه نفهميدم شما بگيد.اون ميگين چرا همه جوانها از اين مملكت فرار ميكنند.دليلش همين نداشتن آزاديهاي اوليه آدمهاست يعني نوع لباس پوشيدن.در آخر اينكه شوهر دوستم با كمي مخ زني و چرب كردن سبيل.....توانست زود مارو بياره بيرون.در ضمن اعلام كردند اگه براي بار دوم به هر دليلي بگيرنمون زندان خواهيم رفت.اين هم نتيجه سادگي

Wednesday, July 18, 2007

جان ‌لنون



زندگى آن چيزى است که براى تو اتفاق مي‌افتد، در حالى که تو سرگرم برنامه‌ريزي‌هاى ديگرى هستى

Tuesday, July 17, 2007

هدف؟؟؟؟

نميدونم تا حالا براتون اتفاق افتاده يا نه. اينكه از دست عزيزترين كستون آنقدر ناراحت بشين كه يك روزي برسه كه حتي نخواهيد تو صورتش نگاه كني چه برسه بخواهيد بهش سلام كنين اتفاق خوبي نيست ولي براي من افتاده.خيلي وقتها توي زندگيم شده كه از دست آدمها خيلي ناراحت شدم ولي هيچ وقت دلم اينقدر زياد ازشون نگرفته، هر چقدر هم كه ناراحت شدم هميشه بعد از يك مدت كوتاه يادم رفته و فقط خوبيهاشون توي ذهنم مونده.ولي اين دفعه يكي كه از خون خودمه آنقدردلمو زخمي كرده كه وقتي پريشب ناگهان باهاش روبرو شدم رغبت نكردم نگاهش كنم ووقتي كه بهش سلام نكردم نه تنها ناراحت نشدم بلكه چنان احساس رضايتي بهم دست داده بود كه هيچ وقت فكرشم نميكردم به قول يك نفرخيلي وقتها بعضي آدمها تنها يك وسيله هستند براي يك اتفاق.ولي چه خوبه كه خدا به عنوان وسيله خوب ازمون استفاده كنه

Monday, July 16, 2007

سخنگوي خيابان


هر روز صبح كه ميام سركار روي پله هاي كنار درب ورودي شركت يك آقايي با موهاي بلند تقريبا خرمايي رنگ،چشماني درشت و كنجكاو، بيني باهوش با لباسهايي كهنه ولي مرتب نشسته پاشم انداخته رو پاش
تقريبا از ساعت 10صبح شروع به سخنراني ميكنه، انصافا صداي رسايي هم داره.من موندم كه چه جوني داره هر روز هم راجع به موضوع جديدي صحبت ميكنه
به نظر آدم باسوادي هم مياد كه احتمالا بر اثر مسئله اي قاطي كرده و كارش به اينجا كشيده2 تا سوال كه امروز برام پيش اومده اينه كه اولا چي شده كه كسي به اين آقا كاري نداره با اينكه هر روز با صداي بلند چيزهايي ميگه كه زياد هم موافق با موازين اين جامعه نيست. دوما اينطور كه شواهد نشان ميده همينجا ميخوابه ولي از كجا تغذيه ميشه. يعني به عبارتي با چي زنده است؟!!!!

Saturday, July 14, 2007

رئيس


پريروز به همراه دوستم بعد از مدتها به سينما رفتيم.البته از قبل بليط گرفته بوديم
فيلم رئيس ساخته مسعود كيميايي. نميتونم بگم فيلم در كل خوب بود يا بد بود بالاخره هركسي يك نظري داره.اصولا ساخته هاي آقاي كيميايي يك جورا خاصيه و هدفهاي مخصوص به خودش را داره
بازي بازيگران هم در حد معمولي خودش بود نميتونم بگم بازي خيلي خاصي از بازيگران ديدم
نمي دونم چرا هر فيلمي كه از آقاي كيميايي ميبينم احساس ميكنم بيشتراز اين از ايشان توقع داشتم

Wednesday, July 11, 2007

Federer, Nadal Reach Wimbledon Final Again


Roger Federer will have a chance to become the fourth player in Wimbledon history to win five successive titles at The Championships on Sunday.
The Swiss superstar will look to win his 11th career Grand Slam crown against Rafael Nadal, the World No. 2 from Spain, in a repeat of last year’s final.


Federer [on Nadal]: “He had a couple of scares here, you know. He could have lost two matches. Came through. So in the end it looks like he played incredible again. But I think he was struggling a little bit. I don't know if he's playing better. The draw's been different for him. But he's tough as always, consistent. Gave himself a chance. He totally deserves to be back in the final.
[On the watching Bjorn Borg]: “It will be an incredible, awesome feeling for me to achieve this goal because never, ever and I think the same for him we thought we were going to win Wimbledon so many times. Now I'm in the position to equal his great record. I saw him sitting there today. Thank God only in the second set so I could concentrate on the first set first. It is tricky when you see him sitting there because he is a living legend. I have so much respect for him that it is great that he's here. I hope I can do the job tomorrow.”
Nadal [differences between now and 2006 final]: “This year I am playing so much better than last year, no? Sure, for all the season I am playing so much better. Sure, he's the favorite. No one have any doubt about this. But I going to try my best, no? Try to continuing playing my aggressive tennis and try to go to the court believing in the victory.
“I know I have to improve. If I was winning the final last year, if I lose for sure, too, I have to improve lot of things for continuing be in the top positions. And if I want to win here any day, I need to continuing improving my serve, my volley, my slice, my aggressive game, everything. Anyway, I play two finals. That's very good. But, well, I will see tomorrow. But I have to improve. I just have 21 years old one month ago.”

Tuesday, July 10, 2007

زيبايي آزادي

روزي روزگاري پرنده اي بود با يك جفت بال زيبا و پرهاي درخشان، رنگارنگ وعالي ودر يك كلام حيواني مستقل وآماده پرواز،در آزادي كامل.هركس آن را در حين پرواز ميديد، خوشحال ميشد روزي زني چشمش به پرنده افتاد وعاشقش شد. در حاليكه دهانش از شدت شگفتي بازمانده بود، با قلبي پرتپش وبا چشماني درخشان از شدت هيجان، به پرواز پرنده مي نگريست. پرنده به زمين نشست و از زن دعوت كرد با هم پرواز كنندو زن پذيرفت هر دو با هماهنگي كامل به پرواز درآمدند، زن پرنده را تحسين ميكرد،ارج مي نهاد ومي پرستيد. ولي در عين حال مي ترسيد. مي انديشيد مبادا پرنده بخواهد به كوهستانهاي دوردست برود. ميترسيد پرنده به سراغ ساير پرندگان برود يا بخواهد در سقفي بلندتر به پرواز درآيد. زن احساس حسادن كرد حسادت به توانايي پرنده در پرواز و احساس تنهايي كرد. انديشيد برايش تله ميگذارم. اينبار كه پرنده بيايد ديگراجازه نميدهم برود .پرنده هم كه عاشق شده بود روز بعد بازگسشت به دام افتاد ودر قفس زنداني شد. زن هر روز به پرنده مينگريست ،همه هيجاناتش در آن قفس بود.آن را به دوستانش نشان ميدادو آنها به او ميگفتند: تو همه چيز داري ناگهان دگرگوني غريبي به وقوع پيوست.پرنده كاملا در اختيار زن بودوديگر انگيزه اي براي تصرفش وجود نداشت، بنابراين علاقه او به حيوان به تدريج از بين رفت.پرنده نيز بدون پرواز زندگي بيهوده اي را ميگذراند ودر نتيجه به تدريج تحليل رفت، درخشش پرهايش محو شد، به زشتي گراييد وديگر موقع غذا دادن وتميز كردن قفس، كسي به او توجهي نميكرد سرانجام روزي پرنده مرد. زن دچار اندوه فراواني شد وهمواره به آن حيوان مي انديشيد ولي هرگز قفس را به ياد نمي آورد. تنها روزي در خاطرش مانده بود كه براي نخستين بار پرنده راخوشحال در ميان ابرها ودر حال پرواز ديده بود اگر زن اندكي دقت مي كرد به خوبي متوجه ميشد آنچه او را به آن پرنده دلبسته كرده بود آزادي آن حيوان و انرژي بالهايش در حال حركت كردن بود نه جسم ساكنش بدون حضور پرنده زندگي براي زن مفهوم و ارزشي نداشت وسرانجام روزي مرگ زنگ خانه او را به صدا درآورد. از مرگ پرسيد چرا سراغ من آمدي؟ مرگ پاسخ داد: براي اينكه دوباره بتواني با پرنده در آسمان ها پرواز كني اگر اجازه ميدادي به آزادي برود وبازگردد هنوز هم ميتوانستي به تحسين و عشق ورزيدن ادامه بدهي. حالا براي پيدا كردن وملاقات با آن پرنده به من نياز داري. " پائولو كوئيلو

Wednesday, July 04, 2007

تجربه

بعضي وقتها يك اتفاقاتي كه برام ميوفته در آن برهه زماني خيلي سخته ولي بعد از يك مدتي كه ميگذره ميبينه چه خوب شد كه اون اتفاق نيوفتاد من به اين مسئله رسيدم كه همه آدمها در شرايط آرام و ساكت زندگي خيلي خوبند و در شرايط سخت و بد زندگيه كه خودشون را نشان ميدهند پس چه خوبه ما حداقل خودمون را قبل از اينكه ديگران بخواهند در شرايط بد قرار بدهند، امتحان كنيم تا هم خودمون را بيشتر بشناسيم وهم بتونيم در شرايط سختتر بهتر دوام بياريم و نخواهيم ميدان را خالي كنيم اينها همه اتفاقاتيه كه بايد توي زندگي ما آدما بيوفته تا زودتر مراحل رشدمون را طي كنيم چه خوب ميشد كه حداقل ميشد خيلي كمتر سرمون بخوره به سنگ و راحتتر اون تجربياتي را كه ميخواهيم بدست بياريم