Tuesday, July 10, 2007

زيبايي آزادي

روزي روزگاري پرنده اي بود با يك جفت بال زيبا و پرهاي درخشان، رنگارنگ وعالي ودر يك كلام حيواني مستقل وآماده پرواز،در آزادي كامل.هركس آن را در حين پرواز ميديد، خوشحال ميشد روزي زني چشمش به پرنده افتاد وعاشقش شد. در حاليكه دهانش از شدت شگفتي بازمانده بود، با قلبي پرتپش وبا چشماني درخشان از شدت هيجان، به پرواز پرنده مي نگريست. پرنده به زمين نشست و از زن دعوت كرد با هم پرواز كنندو زن پذيرفت هر دو با هماهنگي كامل به پرواز درآمدند، زن پرنده را تحسين ميكرد،ارج مي نهاد ومي پرستيد. ولي در عين حال مي ترسيد. مي انديشيد مبادا پرنده بخواهد به كوهستانهاي دوردست برود. ميترسيد پرنده به سراغ ساير پرندگان برود يا بخواهد در سقفي بلندتر به پرواز درآيد. زن احساس حسادن كرد حسادت به توانايي پرنده در پرواز و احساس تنهايي كرد. انديشيد برايش تله ميگذارم. اينبار كه پرنده بيايد ديگراجازه نميدهم برود .پرنده هم كه عاشق شده بود روز بعد بازگسشت به دام افتاد ودر قفس زنداني شد. زن هر روز به پرنده مينگريست ،همه هيجاناتش در آن قفس بود.آن را به دوستانش نشان ميدادو آنها به او ميگفتند: تو همه چيز داري ناگهان دگرگوني غريبي به وقوع پيوست.پرنده كاملا در اختيار زن بودوديگر انگيزه اي براي تصرفش وجود نداشت، بنابراين علاقه او به حيوان به تدريج از بين رفت.پرنده نيز بدون پرواز زندگي بيهوده اي را ميگذراند ودر نتيجه به تدريج تحليل رفت، درخشش پرهايش محو شد، به زشتي گراييد وديگر موقع غذا دادن وتميز كردن قفس، كسي به او توجهي نميكرد سرانجام روزي پرنده مرد. زن دچار اندوه فراواني شد وهمواره به آن حيوان مي انديشيد ولي هرگز قفس را به ياد نمي آورد. تنها روزي در خاطرش مانده بود كه براي نخستين بار پرنده راخوشحال در ميان ابرها ودر حال پرواز ديده بود اگر زن اندكي دقت مي كرد به خوبي متوجه ميشد آنچه او را به آن پرنده دلبسته كرده بود آزادي آن حيوان و انرژي بالهايش در حال حركت كردن بود نه جسم ساكنش بدون حضور پرنده زندگي براي زن مفهوم و ارزشي نداشت وسرانجام روزي مرگ زنگ خانه او را به صدا درآورد. از مرگ پرسيد چرا سراغ من آمدي؟ مرگ پاسخ داد: براي اينكه دوباره بتواني با پرنده در آسمان ها پرواز كني اگر اجازه ميدادي به آزادي برود وبازگردد هنوز هم ميتوانستي به تحسين و عشق ورزيدن ادامه بدهي. حالا براي پيدا كردن وملاقات با آن پرنده به من نياز داري. " پائولو كوئيلو

3 comments:

Alireza said...

this is quite metaphor! if you give freedom, it may lead to eternity. however, this is quite in large scale, prehaps the second consideration accept everyone as they are and enjoy them as they have been!

Anonymous said...

خیلی جالب بود، مال تجربه های سدوناس؟؟؟

K1 said...

ديدگاه قشنگيه، واقعاً خيلي از مواقع ما مثل اون زن رفتار ميكنيم و غافل ميشيم كه هر چيزي به جاي خودش زيباست. بعضي وقتها براي بدست آوردن چيزي كه اصلا بدردمون نميخوره، كلي از چيزاي ارزشمندي رو كه داريم از دست مي‌ديم.