Sunday, September 23, 2007

اول مهر



امروز صبح با بقيه صبحها فرق داشت.هياهوي عجيبي توي شهر به راه افتاده بود.البته شايد نبايد گفت عجيب چون زيادم عجيب نيست خوب روز اول مهر ديگه. چند ساله كه روز اول مهر اشك تو چشمهام جمع ميشه.همه بچه ها دارن ميرن مدرسه.ياد اون روزها به خير كه ما هم ميرفتيم مدرسه.تمام ذوقمون اين بود كه كيف و كفش ولوازم التحرير نو بخريم. حيف كه قدر اون روزهارو ندونستيم
پريروز داشتم موهاي پسر عمويم را كه تازه ميخواست بره كلاس اول كوتاه ميكردم. باورم نميشد كه اين فسقلي هم ديگه مدرسه اي شد. واي كه چقدر زود ميگذره

Saturday, September 22, 2007

اگر سفر نکنی
اگر چيزی نخوانی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدردانی نکنی
به آرامی آغاز به مردن ميکنی
زمانيکه خودباوری را در خودت بکشی
وقتی نگذاری ديگران به تو کمک کنند
به آرامی آغاز به مردن ميکنی
اگر برده عادات خود شوی
اگرهميشه از يک راه تکراری بروی
اگر روزمرگی را تغيير ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی
به آرامی آغاز به مردن ميکنی
اگر از شور و حرارت
از احساسات سرکش
و از چیزهايي که چشمانت را به درخشش وا ميدارند
و ضربان قلبت را تندترمی کنند
دوری کنی ...
به آرامی آغاز به مردن ميكني
اگر هنگاميکه با شغلت، يا عشقت شاد نيستی، آنرا عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای روياها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل يکبار در تمام زندگيت
ورای مصلحت انديشی بروی
به آرامی آغاز به مردن ميكني
امروز زندگی را آغاز کن
امروز کاری بکن
امروز مخاطره کن
نگذار که به آرامی بميری
شادی را فراموش نکن

Thursday, September 13, 2007

Bozorgtarin dorooghe jahan

Bozorgtarin dorooghe jahan chist? Dar lahzeye moshakhasi az zendegieman ekhtiareman ra bar zendegie khod az dast midahim va az aan pas sarnevesht bar zendegie ma farmanrava mishavad. P.Q

Friday, September 07, 2007

براي جلسه اي به كارخانه در قزوين رفته بوديم.تا ظهر آنجا بوديم بعد از ظهر به سمت بوئين زهرا جهت جلسه ديگري راه افتاديم. هميشه راجع به اين جاده چيزهاي بدي شنيده بودم كه چون محل رفت و آمد ماشين هاي سنگين است خيلي خطرناكه و هميشه تصادفهاي بدي ميشه. خلاصه با سلام و صلوات راه افتاديم البته چند تا خطر را هم رد كرديم. رسيديم پروژه خيلي عظيمي بود كه نزديك به 2 ساله كه مشغوليم.از جزئيات ميگذرم كه چه كارخانه بزرگ و مجهزي داره تاسيس ميشه كه توليد سراميك ميكنه كه من كه نمونههايش را ديدم واقعا بي نظير بود. حدود 6 ساعت اونجا بوديم تا موقع برگشتن شد خداييش ترس را توي جاده براي اولين بار تجربه كردم يك چراغ هم توي جاده روشن نبود تاريك و ظلمات بود. واقعا هر لحظه فكر ميكردم الان گرگها ميان آدم را ميخورند. در آخر ساعت 11:3شب رسيديم خونه. واقعا چه زندگيه دل انگيزي امروز با خبر شدم كه بچه يكي از دوستام كه 2 سالش بيشتر نيست سرطان خون گرفته و در حال شيمي درماني است.ومتاسفانه سرطانش هم از نوع نادر است.آنقدر ناراحت شدم كه خدا ميدونه بعضي وقتها يك چيزهايي ميشنويم وميبينيم كه باوركردنش خيلي سخته. انها همه نشانه هاييه كه ما بيشتر قدر سلامتيمون را بدونيم

Sunday, September 02, 2007

باغ موزه دكتر حسابي










به اتفاق چند تا از دوستام به باغ موزه دكتر حسابي رفته بوديم.محوطه خيلي زيبايي بود.كاملا آدم را به دوران قديم ميبرد.داخل حياط يك كافي شاپ سربازي بود كه تا 45 دقيقه بعدش جايي براي نشستن نداشت بنابراين ما رزرو كرديم و رفتيم داخل عمارت كه گالري عكس هم بود علاوه بر كافي شاپ. نشستيم و سفارش داديم.آدمهايي كه اونجا بودند از لحاظ ظاهر كاملا متفاوت و همه شيك بودند. انصافا كيفيت پذيرايي هم خوب بود واز همه جالبتر اينكه گارسن ها بيشتر دختر هاي جوان بودند البته تعدادي پسر هم بودند.بعد از 45 دقيقه هم به موبايلمون زنگ زدند كه بريم ميز بيرونمون آماده است
خلاصه دو ساعتي اونجا بوديم.همانطور كه در عكسها هم ميبينيد تعدادي ماكت از ساختمانهاي قديمي در محوطه بيروني به نمايش گذاشته شده بود.البته اگه اشتباه نكنم اينجا خانه و باغ تابستاني دكتر حسابي بوده كه به ميراث فرهنگي بخشيده و ميراث فرهنگي هم به مسئول اين كافي شاپ اجاره داده.دركل جاي خوبيه و آرامش خوبي داره