Friday, September 07, 2007

براي جلسه اي به كارخانه در قزوين رفته بوديم.تا ظهر آنجا بوديم بعد از ظهر به سمت بوئين زهرا جهت جلسه ديگري راه افتاديم. هميشه راجع به اين جاده چيزهاي بدي شنيده بودم كه چون محل رفت و آمد ماشين هاي سنگين است خيلي خطرناكه و هميشه تصادفهاي بدي ميشه. خلاصه با سلام و صلوات راه افتاديم البته چند تا خطر را هم رد كرديم. رسيديم پروژه خيلي عظيمي بود كه نزديك به 2 ساله كه مشغوليم.از جزئيات ميگذرم كه چه كارخانه بزرگ و مجهزي داره تاسيس ميشه كه توليد سراميك ميكنه كه من كه نمونههايش را ديدم واقعا بي نظير بود. حدود 6 ساعت اونجا بوديم تا موقع برگشتن شد خداييش ترس را توي جاده براي اولين بار تجربه كردم يك چراغ هم توي جاده روشن نبود تاريك و ظلمات بود. واقعا هر لحظه فكر ميكردم الان گرگها ميان آدم را ميخورند. در آخر ساعت 11:3شب رسيديم خونه. واقعا چه زندگيه دل انگيزي امروز با خبر شدم كه بچه يكي از دوستام كه 2 سالش بيشتر نيست سرطان خون گرفته و در حال شيمي درماني است.ومتاسفانه سرطانش هم از نوع نادر است.آنقدر ناراحت شدم كه خدا ميدونه بعضي وقتها يك چيزهايي ميشنويم وميبينيم كه باوركردنش خيلي سخته. انها همه نشانه هاييه كه ما بيشتر قدر سلامتيمون را بدونيم

2 comments:

Alireza said...

I recall my own commuting to Saravel and back, sometimes I would have been back also by 10:00 pm. sorry about your friend's child. indeed, I always say the most important fact of life is health!

Anonymous said...

man ham delam mikhad dar avalin forsat in mahale ziba ra bebinam . fekr mikonam baraye gerdehamae kelas jaye khobi bashe. dar zemn az in site ziba lezat bordam.