Monday, November 24, 2008

Emrooz nemidonam chera yejorae delam gerefte delam nemikhad ba hihki harf bezanam az sobh ham ke omadam sare kar yekalame harf nazadam hamkaram hey migan chi shode. Dalile khasi ham shayad nadashte bashe vali chi begam?nemidonam. Shayad male fasle shayad male chemidonam vase khodam doktor shodam.

Saturday, November 22, 2008

و اما پاسخ‌ها

آبی تیره : شخصیت پیچیده
سبز: آسان گیر و بی‌خیال
شفاف: به سادگی قابل درك
گل‌آلود: آشفته و سردرگم
دایره : سعی می‌كنید طوری رفتار كنید كه خوشایند همه باشد.
مربع: خودرأی و خود محور
مثلث: یك دنده و لجباز
اندازه اشكال با خودخواهی و منیت شما ارتباط مستقیم دارد
بله : شما آدم فرصت طلبی هستید
نه: آدم فرصت‌طلبی نیستید
این سئوال، اولویت‌های شما در زندگی را مشخص می‌كند
آبی: دوستان/ روابط
سبز: شغل و حرفه
قرمز: شهوت و دلبستگی
سیاه: مرگ
سفید: ازدواج
میزان ارتفاعی كه انتخاب می‌كنید رابطه مستقیم با میزان جاه طلبی شما دارد
قهوه‌ایی: فروتن و خاكی
سیاه: غیرقابل پیش‌بینی، سركش، هیجان‌انگیز
سفید: برتر، مغرور، تاثیرگذار
این سئوال، اولویت‌های شما به هنگام مشكلات را تعیین می‌كند
اسب: همسر
خانه: فرزندان

با 7 سوال ساده شخصیت خود را کشف

به سوالات زیر با دقت و صادقانه پاسخ بدهید و در پایان تعبیر پاسخ هایتان را مشاهده بفرمائید
دریا را با كدام یك از ویژگی های زیر تشریح می‌كنید؟
آبی تیره، شفاف، سبز، گل‌آلود
كدام یك از اشكال زیر را دوست دارید؟
دایره، مربع یا مثلث
- فرض كنید در راهرویی راه می‌روید. دو در می‌بینید. یكی در 5 قدمی سمت چپ تان و دیگری در انتهای راهرو. هر دو در باز هستند. كلیدی روی زمین درست جلوی شما افتاده است. آیا آن را بر می‌دارید؟
رنگهای روبرو را به ترتیب اولویتی كه برایتان دارند بگویید
قرمز، آبی، سبز، سیاه و سفید
دوست دارید در كدام قسمت كوه باشید؟
در ذهنتان اسب چه رنگی است ؟
قهوه‌ای، سیاه یا سفید
توفانی در راه است. كدامیك را انتخاب می‌كنید
یك اسب یا یك خانه؟

Tuesday, November 18, 2008

Ajaba

Dishab moghe khab hey garmam mishod lahafo mizadam kenar bad sardam mishod lahafo mikeshidam room kheili ham bad khabidam sobke boland shodam didam bale sarma khordam hal shoma fekresho bekonin ke man farda shab va pasfarda shab koli mehmoon daram va ba in hal va in hame kar mikham che konam.khoda midone alanam ke sare karam va 2 ta ghors khordam,chesham hamash khod be khod baste mishan.fekresho bokonin che hali mide.Doa konin be kheir begzare.

Wednesday, November 12, 2008

Gerooni ya......

Dirooz rafte boodam ba yeki az doostam ye pasaji baraye kharid.Maloom nist emsal chera injoori shode hame chiz kheili geroone aslan chizi nemishe kharid jalebe ke hich kas nemikhare pasaja sholooghe hame miran toye maghazeha negah mikonan gheymat mikonan mian biroon.ta parsal ba hodod 30 -40 mishod ye mantoye zakhim kharid vali emsal zire 70 toman chizi nemishe peyda kard.Ma ham ke in chand vaght enghadr kharjemon ziad boode ke shode ghooze balaghoz.Mashala hamash ham mehmon darim.hala maloom nist eshkal az bipolie mast ya gerooni?!!!!

Tuesday, November 04, 2008

Let's talk about LOVE

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود بهخوبی در خاطرم مانده.اقد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرفمیزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم .بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند کههمه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالهاپاسخ می داد.اساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد .ا
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم بهدیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرمبازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.ادستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی درخانه نبود که دلداریم بدهد .اانگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه میرفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یکچهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم .اتلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ .اصدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات .ا
انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایک سرازیر شد .اپرسید مامانت خانه نیست ؟گفتم که هیچکس خانه نیست .اپرسید خونریزی داری ؟جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .اپرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟گفتم که می توانم درش را باز کنم .اصدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .ایک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم .اصدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات .اپرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد .ابعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم .اسوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازونکجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت کهباید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم .ا روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش رابرایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد کهعمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم . اپرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه هارا پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیلمیشوند ؟
فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه بهخاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و منحس کردم که حالم بهتر شد .ا وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتیبه فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم .اوقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . درلحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد کهدر بچگی چقدر احساس امنیت می کردم .ااحساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویشرا صرف یک پسر بچه میکرد<><><><><><><><><><><>
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایماندر وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد . ناخوداگاه تلفن رابرداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات .اناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنمتا حالا انگشتت خوب شده .اخندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتمو همیشه منتظر تماسهایت بودم .ابه او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هربار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم .اگفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .ا
<><><><><><><><><><><><><
سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .ایک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات .ا گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم ..اپرسید : دوستش هستید ؟گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی ..اگفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .اقبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش ..اصدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند :به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد .... پروردگارا به من بیاموز
دوست بدارم کسانی را که دوستم ندارند... عشق بورزم به کسانی که عاشقم نیستند... بگریم برای کسانی که هرگز غمم را نخوردند... محبت کنم به کسانی که محبتی در حقم نکردند