چند روز پيش به طور تصادفي همراه يكي از دوستانم شدم كه به دنبال روغن مقدس براي كسي ميرفت
گويا روغن مقدس روغني است كه مسيحيان هنگامي كه غسل تعميد ميدهندو همچنين هنگام مراسم عيد پاك داخل آب مقدس ميريزند و از آن مي نوشند ويا به عنوان تبرك از آن برمي دارند. البته اين روغن چيست وفلسفه آن از كجا آمده را نمي دانم
اول به همراه مادر يكي از دوستانمان كه از ارامنه مي باشد به منزل يكي از خادمين كليسا كه او نيز دوست ايشان بود رفتيم. منزل عجيبي بود، كوچك و تاريك . نميدونم چرا به ياد فيلمهاي روسي افتادم .خانم خيلي چاقي بود كه صورت مهرباني داشت. وارد شديم داخل آشپزخانه اش رفتيم ونشستيم تا آمد. كمي با دوستم صحبت كردو اينكه چه ميخواهد و اينكه از آنها امضا گرفته شده كه ديگر به مسلمانان هيچ سرويسي ندهند!!!! ولي چون ما آشنا بوديم اين كار را برايمان ميكنند
كمي از دينشان گفت و كتاب انجيلي آورد.صليب را بوسيد چشمانش را بست و دعايي مي كرد.به زبان فارسي با خدا صحبت ميكرد بعد هم به زبان عجيبي چيزهايي ميگفت كه ما نفهميديم مثل جادوگرها. بعد هم گفت كه ما اين روغن را نميتوانيم به اين سادگيها به دست بياوريم.چون هر قطره آن كه استفاده ميشود بايد ثبت شود. خلاصه اينكه يك انجيل به ما هديه داد وما هم تشكر كرديم ورفتيم به سمت كليسا
من تابه حال به كليسا نرفته بودم و هميشه دلم ميخواست اين كار را بكنم.به كليسا كه رسيديم متوجه شديم داخلش مراسم عروسي است. دوست ارمنيمان با كشيشي كه دم در بود شروع به صحبت كرد كه باز ما متوجه نشديم كه چه گفت . به هرحال هرچي كه گفت به ما اجازه دادند تا به آرامي وارد كليسا شديم.وقتي وارد شدم ناگهان به ياد كتاب "راز داوينچي" افتادم ومو به تنم سيخ شد.
كشيش اصلي مشغول خواندن از روي كتاب بود وعروس وداماد هم پشت به ما ايستاده بودند. مراسم بسيار جالب وروحاني بود.من اشك توي چشمانم جمع شده بود. به نظرم مراسم آنها بهتر وقشنگتر ازمراسم عروسي ماست. چون آرامش و خلوصي داشت كه در مراسم ما ديده نميشه
در آخر صداي گروه كر بلند شد وبا تمام وجودم احساس آرامش ميكردم.
بعد هم وارد محراب شديم ودعا خوانديم وخارج شديم
با خودم فكر كردم كه آدمها هر لحضه ممكنه به طور ناخواسته به جاهايي روند كه شايد در خودآگاهشان هرگز اين اتفاق نميافتد
Monday, September 25, 2006
Wednesday, September 20, 2006
استعفا
بدین وسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم
می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است
می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است
چون می توانم آن را بخورم!
می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و
با دوستانم بستنی بخورم
می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم
می خواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم رنگها را، جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را یاد می گرفتم، وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم و هیچ> اهمیتی هم نمی دادم
می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند
می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم
می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم
> نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری، خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و ...
می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم، به یک کلمه محبت آمیز، به عدالت، به صلح، به فرشتگان، به باران، و به ... این دسته چک من، کلید ماشین، کارت اعتباری و بقیه مدارک، مال شما
من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم
نویسنده: سانیتا سالگا
Wednesday, September 13, 2006
آدمهاي بزرگ يا وسايل كوچك
Sunday, September 10, 2006
به سادگي
چند شب پيش به مهماني يكي از دوستانم رفته بوديم جاي همگي خالي خوش گذشت
علت اينكه اين مطلب را مينويسم اينه كه كارشون برام جالب بود ودوست داشتم. چون تقريبا جشن عقدشون بود اونها بعد از اينكه چندسال باهم دوست بودند و تقريبا 2 سالي ميشد كه هركدومشون در دو كشور مجزا زندگي ميكردند، آمدند ايران براي تعطيلات تابستاني ودر عرض 1هفته تصميم گرفتند كه ازدواج كنند وازدواج هم كردند. فقط براي اينكه هفته ديگه مجبورند براي ادامه تحصيل بروند و،6 ماه ديگه ميخواهند برگردند عروسي بگيرند يك مهماني گرفتند.همه چيز خيلي راحت وخوب بود به دور از جنجالهاي مراسم
ما ايرانيها
مسئله ديگه اي كه خيلي خيلي برام جالب وقابل توجه بود اين بود كه دختر وپسر يكي از آقايان آنجا بودند كه واقعا ديدني بود اولش باورم
نميشد اصلا نميشد تصور كرد از يك همچين پدري همچين بچه هايي!!!!!!!
چه خوبه كه هميشه آدما توي اين چند سالي كه هستند و به زندگي كوتاه خود ميپردازند بيخود وبي جهت اتفاقاتي كه به طرق مختلف براشون ميوفته را به ديد بد نگاه نكنند و اون جوري زندگي كنند كه واقعا خوشحالند نه اون طوري كه ديگران خوشحالند چون اين ما هستيم كه مسئول زندگي خودمونيم نه كس ديگه
Sunday, September 03, 2006
قدر فرصتها را بدانيد
ميليونها نفر از مردم روي زمين گمان ميكنند محكوم به شكست هستند! احساس ميكنند نيرويي بر آنها حاكم است كه با وجود آن نميتوانند به موفقيت برسند. اين افراد ار آنجايي كه تحت تاثير باورهاي منفي قرار گرفته اند،هيچ وقت نميتوانند از فرصتهايي كه زندگي در اختيار آنها قرار ميدهد استفاده مطلوبي داشته باشند وبر همين اساس دست از تلاش برداشته ومنتظر كسي يا كساني ميشوند كه به آنها كمك كنند
فرصتها عمر كوتاهي دارند، ممكن است آنها تا رسيدن به كمك از بين بروند.اگر شما بخواهيد به اميد رسيدن كمك دست از تلاش براي رسيدن به اهدافتان برداريد، در حقيقت باارزشترين فرصتهاي زندگيتان را قرباني فردايي كرده ايد كه از ان خبري نداريد. ايتاليايي ها ضرب المثلي دارند كه ميگويد كساني كه منتظر زمان ميشوند، هيچ وقت آن را به دست نمي آورند. به اين فكر نكنيد كه براي شروع نياز به كمك ديگران داريد وبه تنهايي نميتوانيد به روياي اهدافتان برسيد. اگر شما منتظر كسي هستيد تا بيايد وبه شما كمكي كند، مطمئن باشيد كه هيچ وقت نمي آيد يا حتي اگر هم بيايد متوجه شما نمي شود. چون آنها كه نميدانند در ذهن شما چه خبر است. ولي اگر به جاي صبر كردن مشغول به كار شويد واز خود تلاشي نشان بدهيد،كساني كه از اطراف شما ميگذرند متوجه كارهاي شما ميشوند وممكن است از قدرت لازم براي كمك كردن به شما برخوردار باشند. به اين فكر نكنيد كه ديگر از شما سن وسالي گذشته يا به علت جنسيتتان نميتوانيد به روياهاي خود جامه عمل بپوشانيد
به خاطر داشته باشيد كه انسان با اولين نفس وارد اين دنيا ميشود وبا آخرين نفس از اين دنيا خارج ميشود
تا لحظه اي كه نفس ميكشيد براي تبديل روياهايتان به واقعيت زمان داريد. به جاي اين كه براي ديگران زندگي كنيد تصميم بگيريد تا دير نشده است براي خودتان وروياهايتان زندگي كنيد
Subscribe to:
Posts (Atom)