Tuesday, November 27, 2007

سلامتي

پريشب رفتم خانه ديدم مامانم از مسافرت برگشته ولي خوابيده مريضه.فكر كردم سرماخورده. يك ساعتي گذشت رفتم بهش آب پرتغال بدم ديدم كه دست و پا و صورتش باد كرده وحشت كردم ميگفت سرم هم درد ميكنه و حالت تهوع هم داره خلاصه هر كاريش كرديم كه قبول نكرد بريم دكتر گفت فردا صبح وقت دكتر دارم ديروز ظهر بود كه بهم زنگ زد گفت من بيمارستانم بايد بستري بشم بيا. انگار يك سطل آب سرد ريختن روي سرم با عجله رفتم بيمارستان و اونجا انواع آزمايشات خون، راديولوژي، نوار قلب ، سونوگرافي كردند ولي دكترش گفت چيزي نيست.البته ما قبول نكرديم كه اون بيمارستان بستريش كنند آورديمش خانه كه امروز بره دكتهاي آشنامون ببينيم چي ميگن خلاصه اينكه خدا نكنه آدم پاش به بيمارستان برسه.اميدوارم كه چيز مهمي نباشه

Sunday, November 25, 2007

سه روزه كه بالاخره مثل اينكه پاييز ما هم شروع شده وباران بند نمياد و كوهها هم برف آمده و من خيلي خوشحالم چون فصل اسكي نزديكه البته شنيدم كه پريروز پيست توچال باز شده. بعد از مدتها مامانم رفته مسافرت. تازه ميفهميم كه وجودش چقدر خوبه و جاي خاليش كاملا احساس ميشه.بيچاره بابام 4 وعده مجبور شد غذايي كه مامانم پخته بود بخوره چون من وقت نكردم غذا درست كنم و جمعه ها هم كه خودش غذا درست ميكنه (پيتزا) فقط ديشب من زحمت كشيدم براي امروز غذا درست كنم.البته خدا را شكر نه بابام و نه برادرام شكايتي نكردند البته من و برادرام كه 3 وعدشو اصلا خانه نبوديم كه بخوان شكايتي بكنن. خلاصه امشب هم كه غذا بپزم ديگه خدارا شكر مامان جان فردا بعد ازظهر ميان.

Tuesday, November 13, 2007

ويروس

واي از اين ويروس جديدي كه آمده.تقريبا 2 هفته پيش بود كه قسمت مالي شركتمون دچار اين ويروس جديد سرماخوردگي شدند.اصلا وقتي وارد اون طبقه ميشدي انگار با چشمات ويروسهارو ميديدي. من معمولا خيلي دير به مريض ميشم ولي بالاخره ويروسها كار خودشون را كردند و پيروز شدن. ديروز نيامدو سركار و خدا عمري به مامانم بده كه از صبح با آبميوه و شلغم و سوپ و ..... منو بمباران كرد كه تونستم امروز از جام بلند شوم بيام سركا.

Wednesday, November 07, 2007



يك برنامه تلويزيوني ديدم به نظرم خيلي جالب آمد گفتم اينجا بنويسم.
برنامه ايه كه معمولا آدمهاي موفق با كارهاي جالب را مياره و باهاشون مصاحبه ميكنه. يكي از كساني كه آورده بود آقايي بود 34 يا 35 ساله معروف به "علي واكسيما" كه از لحاظ تيپ و قيافه خيلي شبي به "آنتوني باندراس" بود. اين مسئله را خودش هم متوجه شده بود و به گفته خودش از زماني كه فيلمهاشو ديده سعي كرده مثل اون تيپ بزنه. شغل اين آقا واكس زدن كفش است ولي نه به شيوه معمول بلكه خيلي شيك يعني واكس تلفني. زمستانها به قول خودش ماشيني داره كه 3 چرخ داره به همراه اتاقش و تابستانها با يك 3 چرخه ديگه كار ميكنه كه 2 چرخ جلوش داره. جعبه جالبي هم براي واكسها و برسهاش درست كرده.
صحبت كه ميكرد خيلي آدم جالبي به نظرم آمد چون شغلش را خيلي دوست داشت و اعتماد به نفس جالبي هم داشت.ميگفت بزرگترين آرزوم اينه كه يك آژانس تلفني واكسي بزنم.قسمتي از فيلمهاشو كه نشان ميداد خيلي خوش برخورد بود با مشتريهاش و مودبانه صحبت ميكردو بعد از اتمام كارش به مشتري" ميگفت روز خوبي داشته باشيد"!! برنامه روزانه ايشان اين بود كه بعد از بيدارشدن و صبحانه خوردن رخت خوابش را جمع ميكرد بعد با جارو شارژي اتاقشو جارو ميكرد بعد سوار ماشينش ميشد ميرفت كافي نت ايميلهاشو چك ميكرد و ميرفت سر كار.

خيلي جالبه نه؟ تازه كارت ويزيت هم داشت.آهان ميگفت يك روز كه يكي از مشترياش با ماشين ماكسيما آمده بود ....به كلمه ماكسيما نگاه كردم با خودم گفتم اگه "م "برعكس بشه ميشه واكسيما(البته به حروف انگليسي). چه اسم قشنگي اين را براي (آي دي)خودم استفاده ميكنم

واقعا وقتي چنين آدمهايي را ميبينم كيف ميكنم.

Sunday, November 04, 2007

همت

ديروز عصر بعد از كار منتظر تاكسي ايستاده بودم يك پرايد سفيد كه روي درش يك چيزي شبيه به ابوذر نوشته شده بود نگهداشت و من هم سوار شدم.روي صندلي جلو سوار شده بودم. همينطور كه بيرون را نگاه ميكردم احساس كردم كه كنار دنده ماشين انگار يك چيز ديگه اي شبيه به دنده هست كه آقاي راننده اون را هم مثل دنده عوض ميكنه. يكهو جاخوردم متوجه شدم كه اين آقا اصلا پا نداره يعني تقريبا از وسطهاي استخوان ران ، ديگه چيزي نبود.حسابي شوك شده بودم و اشك توي چشمهام جمع شده بود. از طرفي هم خوشحال شده بودم كه كاري كردن كه يك چنين آدمهايي هم بتوانند كار كنند سيستم گاز و كلاژ وترمزش خيلي برام جالب بود .ولي چه خوب بود كه ماشين هاي اتوماتيك در اختيار اينجور آدمها ميگذاشتند فكر كنم اينكه در اين واحد با يك دست هم دنده عوض كني و هم گاز و كلاژ ترمز بگيري خداييش توي اين شهر پر ترافيك خيلي سخته و تمركز خاصي ميخواهد