يك هفته بود كه نيامده بودم سر كار چون دقيقا از شنبه هفته پيش مريض شدم .چشمتون روز بد نبينه از اين آنفولانزا جديدها گرفتم البته دكتر ميگفت مننژيته ما كه نفهميديم چي بود بالاخره.هرچي بود كه خيلي بد بود تا حالا چنين تجربه اي نداشتم همه وجودم به تمام معنا درد مي كرد.درد را حتي توي رگهام حس ميكردم خيلي عجيب بود.مثل معتادها به خودم ميلوليدم.تا اينكه يك آمپول جانانه زدم حالم جا اومد.البته توي اين مريضي شوشوي عزيزم كلي همراه بود يك روز برام سوپ درست كرد هر روز هم برام آب پرتغال ميگرفت طفلكي صبحها كه من بايد ساعت 6 قرص ميخردم چون نبايد با شكم خالي ميخوردم ساعت كوك ميكرد برام شير داغ ميكرد با بيسكويت ميداد ميخوردم تا بتونم قرصم را بخورم راستشو بخواهين خودم حاضر نبودم اين كارهارو براي خودم بكنم.خداييش دستش درد نكنه.تا بالاخره خوب شدم البته از ديشب دوباره كمي سرم سنگين شده خودم را سريع بستم به قرص كه دوباره مبتلا نشم.
No comments:
Post a Comment